ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

گلبهار....

عزیزتر از جونم روز 5 شنبه ظهر از خونه مامان جون که برت داشتم رفتیم خونه و تا بابا حمید اومدن و نهار خوردیم شد ساعت 3:45 و بعد نهار با یه عالمه قصه که واست گفتن راجع به مینا و محمد (ساخته ذهنم) بالاخرا ساعت 4:15 خوابیدی و من گذاشتمت رو تشک و خودم کنارت خوابیدم و ساعت 5 بیدارش دم و کارامو انجام دادم و بابا حمید و شمام بیدار شدین و ساعت 8 رفتیم خونه مادر جون . وقتی اونجا رسیدیم خاله نیر و مهناز جون و فاطمه جونم اونجا بودن و شما اولش شروع کردی به قرتی بازی تو بغل سپیده جون با عمه جون فاطمه ولی تا مهناز جون قربون و صدقت رفت خجالت کشیدی و ساکت شدی . بعد که اونا رفتن مثه همیشه شروع کردی به شرارت تا عمه جون راضی و مهلا و مهسا جون اومدن . وقتی...
6 مهر 1392

21 شهریور ....

عزیزتر از جونم خاله جون الناز و عمو میثم خیلی غیر منتظره اومدن مشهد و آخر هفته همه با هم قرار گذاشتیم بریم باغ دایی جون مسعود با دایی احسان و خاله سعیده و سمیرا .... خیلی خوش گذشت .... اینم عکسای یادگاری 5 شنبه و جمعه 21و22 شهریور تو باغ و ویلای دایی جون مسعود ....   ارمیا و ابوالفضل و امیررضا در حال کنجکاوی ..... اینم قیافه سه تاییشون بعد از اعتراض مامانا....     تاسو بده میخوام با بابا جونم تخته نرد بازی کنم .... بزارین تمرکز کنم چون باید ببرمتون بابا جون .... اینم جفت شش ... دیدین گفتم حریف من نیستین .... ارمیای برن...
4 مهر 1392

خواستگاری ....

پسر گل مامان دیشب مراسم خواستگاری عمه جون فاطمه بود و بابا حمید قرار بود برن خونه مادرجون و من و شمام رفتیم خونه عمه جون راضی تا مهمونا از خونه مادر جون برن و ما بریم اونجا. ساعت حدود 7:45 با عسل جون و سپیده جون و عمه جون نعیمه رفتیم خونه مهلا جون و مهسا جون. تو اونجا یه عالمه آتیش سوزوندی و با بچه ها بازی کردی و رقصیدی و یه عالمه چیزی خوردی.... سپیده جون داشت هندونه قاچ میکرد و منم داشتم به شما سیب زمینی سرخ کرده میدادم تا چشت به هندونه افتاد با سر و صدا رفتی تو آشپزخونه سمت سپیده .... و تا هندونه نخوردی آروم نشدی .... یه عالمه اونجا راه رفتی و باعث ذوق عمه جون نعیمه و بقیه شدی .... وقتی مهمونا رفتن ما همه اومدیم خو...
3 مهر 1392

آلبوم عکس تولد ....

عزیزتر از جونم اولین سال تولدت مصادف شد به ولادت آقا امام رضا که شب تولد من و سالگرد ازدواج من و بابا حمید بود . این شب فرخنده رو به فال نیک گرفتیم و یه مهمونی کوچولو و خودمونی واست ترتیب دادیم که حسابی به یادموندنی شد و انشالله هر سال این جشن کوچیکو خواهیم داشت ....         بازم تولدت مبارک عزیز دردونه .....      اینم عکسای تولد یه سالگیت .....   قبل اومدن مهمونا ..... ارمیا تو بغل بابا حمید در حال دست زدن و رقصیدن    آماده شدن تزیینات کیک توسط عمو میثم انتظار ارمیا واسه دیدن کیکش ...
1 مهر 1392