گلبهار....
عزیزتر از جونم روز 5 شنبه ظهر از خونه مامان جون که برت داشتم رفتیم خونه و تا بابا حمید اومدن و نهار خوردیم شد ساعت 3:45 و بعد نهار با یه عالمه قصه که واست گفتن راجع به مینا و محمد (ساخته ذهنم) بالاخرا ساعت 4:15 خوابیدی و من گذاشتمت رو تشک و خودم کنارت خوابیدم و ساعت 5 بیدارش دم و کارامو انجام دادم و بابا حمید و شمام بیدار شدین و ساعت 8 رفتیم خونه مادر جون . وقتی اونجا رسیدیم خاله نیر و مهناز جون و فاطمه جونم اونجا بودن و شما اولش شروع کردی به قرتی بازی تو بغل سپیده جون با عمه جون فاطمه ولی تا مهناز جون قربون و صدقت رفت خجالت کشیدی و ساکت شدی . بعد که اونا رفتن مثه همیشه شروع کردی به شرارت تا عمه جون راضی و مهلا و مهسا جون اومدن . وقتی...